فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
* یک بوی خوش و این همه انکار؟! - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

تنگ غروب نشسته بودم دانه های تسبیح را یکی یکی نخ می کردم تا تو برسی. می دانستم خیلی زودتر از این حرف ها تمام می شود. دلم روشن بود. میان روشنی دلم و تاریکی اتاق، روی سجاده خوابم برد. بیدار که شدم انگار تو قبل ترش آن جا بودی. حتما نشسته ای بالای سرم. چادرم را کنار زده ای. هی خندیده ای و بغض، اشک دوانده توی چشمانت. نه؟ کاش خودت اینجا بودی حالا. تا من با صدای تو این کلمه ها را می نوشتم.

عطری تمام فضای اتاق را گرفته. بوی دست های تو را می دهد. کل خانه را زیر و رو می کنم. خبری از عطر نیست. می رسم به دست هایم. ساعت ها گذشته و من مات دست هایم مانده ام. مات رد انگشتانت روی انگشتانم. نمی تواند یک حس معمولی باشد. می ترسم کسی جز من این حس را فهمیده باشد. خود شیشه ی عطر. رهگذری توی خیابان. کتابفروش سر چهار راه. چه می دانم. پس چرا وقتی تو از جایی رد می شوی همه رفتن تو را، قدم هایت را دنبال می کنند؟ اصلا ولش کن. نمی خواهم فکر کنم به این آدم ها. دلم می گیرد. از حسودی.

سر انگشتانم را ببین. مثل همیشه نیست. من می دانم که تو اینجا بوده ای. سر انگشتانم را لمس کرده ای. پوست من کم کم عطر تو را جذب خودش کرده. حالا یک مایع ِ غیر قابل ِ باور ِ عجیب توی خون رگهایم هی سر می خورد پایین. یک بی حسی دارد تمام وجودم را می گیرد. سبک شده ام. دارم دور می شوم. از همه جا. من ... اینجا ... توی آسمان ... آن نقطه ی کوچک تویی؟ من اینجا ... من ... من ... بال در آورده ام؟ ... بال درآورده ام.


*خانه بوی گُل گرفته، اما

نه در باز است، نه پنجره‌ها

نه بهار آمده، نه تو

و نه من خواب‌اَم.

 -  یک بوی خوش و این‌همه انکار؟!

تردید نکن! نفس بکش! بگو: سلام

رضا کاظمی

 



+ 2:19 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما